پارت هفتاد و هشتم

زمان ارسال : ۲۴۶ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه

یک ساعت بعد کاظم خان و دایی حسام به خانه برگشتند و من و خاله سیما مضطرب سمتشان رفتیم و این سؤال مشترک را بر زبان آوردیم:
ـ چی شد؟ رضایت داد؟
دایی حسام سرش را به نشانه مثبت فرود آورد و من و خاله سیما از خوشحالی هم‌‌دیگر را بغل کردیم. دایی حسام که معلوم بود با زهره تسویه‌‌ حساب داشت، پرسید:
ـ زهره کجاست؟
خاله سیما جواب داد:
ـ مسعود بردش خونه.
کاظم خان با بی‌‌صبری گفت:

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    خوب دیگه چیزی نشه برن سرخونه زندگیشون ممنون بانو😘

    ۵ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍♥️

    ۵ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    عالی عالی مرسی راضیه جونم ❤️💋

    ۵ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍🙏♥️

    ۵ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.